رمان گیتی قسمت سوم
لطفا برای مشاهده ی ادامه ی داستان روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
سریع خودم را داخل حمام جا میکنم تا بتوانم یک دوش بگیرم و موهای زائدی که زیر بغلم سر به فلک کشیده بودند را اصلاح کنم چون امکان اتفاق افتادن معاشقه زیاد بود!
دوشی سطحی گرفتم و زیر بغلم را هم تمیز کردم و سریع از حمام بیرون آمدم؛ بهترین لباس هایم را پوشیدم و از بهترین ادکلنم استفاده کردم و موهایم را حالت دادم؛ دلم نمیخواست با چیز ناگواری از من روبرو شود!
سراغ تلفنم میروم و پسوردش را باز میکنم و به سانیا « مامی »
زنگ میزنم:
*دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد*
ابرو هایم را در هم میکنم و زمزمه کنان میگویم:
- پس هنوز پرواز ننشسته که اینو میگه!
خانه مرتب بود و نیازی به مرتب شدن نداشت و از این بابت واقعا غرق لذت بودم!
سریع از پله ها پایین امدم و موتور سیکلت سفیدم را سوار شدم!
زیر لب با خود میگویم:
- حالا شدی همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید!
با خنده ای تمسخر امیز به خودم دهن کجی میکنم و در ریلی حیاط را باز میکنم موتور را استارت میزنم.
خورشید دیگر نزدیک غروب کردن است و کم کم داشت گرد زعفران رنگش را بر تمامی نیزه ها و نیزه داران میپاشید!
موبایلم دوباره دست به دامن پوبن میشود تا به من بفهماند دارد زنگ میخورد:
*whatsapp video call (mon espior)
- رسیدی؟
- اره الان توی فرودگاهم!
- دارم میام دنبالت.
- منتظرم بیبی!
- دل تو دلم نیست دوباره از نزدیک ببینمت مامی!
- منم همینطور.
- برو کافه یه چیزی بخر تا خودمو میرسونم!
- اوهوم منتظرتم سریع بیا!
تلفن را قطع میکنم؛ موتور را بیرون میبرم و در را میبندم و تخت گاز به سمت فرودگاه حرکت میکنم
چشمانم را به دنبال یک گل فروشی ریز کرده ام.
تا بلاخره یکی با چراغ ها و لامپ های نئونی اش به من چشمک میزند! روبرویش ترمز میکنم و از موتور پایین میآیم؛ خاموشش میکنم و وارد گل فروشی میشوم و با مردی مسن با محاسنی سفید روبرو میشوم!
- سلام قربان ببخشید رز قرمز شاخه ای چنده؟
- ناقابله عزیز شاخه ای 75 هزار تومن!
- بی زحمت یه دست گل کوچیک رز درست کنید!
- با هفت شاخه میتونم یدونه مینیاتوری براتون درست کنم.
_ممنون میشم.
دست گل را که خریدم سوار موتور شدم و به سمت فرود گاه راهم را ادامه دادم!
به فرودگاه که رسیدم تلفنم را از جیبم خارج کردم و با سانیا تماس گرفتم؛ که بلافاصله بعد از دو بوق جواب داد:
- هیچ معلوم هست کجایی؟
- من بیرون فرودگاه جلوی ورودی ایستادم!
- اوکی دیدمت دارم میام.
سانیا را میبینم که به سمت من با چمدان هایش میدود
این اولین غروب جمعه ایست که من را دلگیر نکرده...